نجوی با خدا
نوشته شده توسط : مهناز

مرد نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. یک چکاوک آواز خواند .مرد نشنید.

مرد با صدای بلند گفت: خدایا با من صحبت کن. آذرخش در آسمان غرید. ولی مرد متوجه نشد.

مرد فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده. یک نوزاد متولد شد.ولی مرد نفهمید.

مرد ناامیدانه گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تورا بشناسم.

پروانه ای آمد و روی دست مرد نشست. ولی مرد بالهای پروانه را شکست و بدون این که خدا را درک کرده باشد از آنجا دور شد.





:: بازدید از این مطلب : 783
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: